دل نوشته های پسر حوا دختر آدم...

لعنت به تنهایی که داره دیوونم میکنه...

خسته ام...

کلافه ام...

دیوونه و داغونم...

ویرونم، ویرون...

دیگه طاقتم طاق شده خدایا ... رو این زمینی که آفریدی یه جا برای من نیست که از چشم همه قایم بشم و به درد خودم بسوزم... دلم میخواد در و باز کنم و برم برای همیشه پشت سرم هم نگاه نکنم... نمی دونم چرا حالا باید بفهمم که اشتباه کردم حالا که کار سخت تره چرا همون موقع چشمام باز نشد ببینم چه اشتباهی دارم میکنم؟!

خیلی سخته که تصمیم بگیرم خیلی می ترسم خیلی وحشت دارم از همه چیز از فردا از آینده... اصلا توان انجام هیچ کاری و ندارم انگار که تو این لحظه ها منجمد شدم، یخ زدم... انگار که سنگینی کل دنیا روی شونه هامه ... دیگه قدرت حملش و ندارم...

پسر حوا کجایی دارم دیوونه میشم... نمیگی یکی اینجا شبا تو تاریکی میشینه منتظرت؟ نمیگی یکی اینجا نفسش به نفس تو بنده؟

خدایا به من توان بده ... کاشکی یکی بود که کمکم میکرد... کاشکی یکی بود حمایتم میکرد... پناهم میداد... نجاتم میداد...

جدیدا به این نتیجه رسیدم که همه ما آدمها تنها هستیم،  تنها توی همه چیز... فکر میکنیم که دورمون شلوغه فکر میکنیم که ... ولش کن باز دارم چرند می بافم...

خوابم نمی بره خوابم کم شده اضطراب دارم روزی صد بار عصبانی میشم اعصابم ضعیف شده طاقتم کم شده ناتوان شدم ... تو عید هر کی منو دید گفت چقدر پریشونی ؟! تازه همه تعجب میکنن که چرا خوشحال نیستم انگار که خبر ندارن چه خبره ؟! چقدر راحت از کنار هم میگذریم ؟! مشکل همدیگرو میبینیم اما میترسیم انگار که اگه ببینیم و بشنویم خودمون هم درگیر میشیم... جدیدا مد شده ندیدن مشکلات دیگران و از کنارشون رد شدن...

کاشکی انقدر قدرت داشتم و محتاج نبودم که میتونستم همین الان، همین لحظه دور بشم دور... انقدر دور که به جایی برسم که کسی منو نشناسه...

در دل من چیزی ست، مثل یک بیشه ی نور، مثل خواب دم صبح

و چنان بی تابم، که دلم می خواهد

بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه

دورها آوایی ست، که مرا می خواند.





+ نوشته شده در  جمعه 5 فروردين 1390برچسب:,ساعت 5:42  توسط پسر حوا و دختر آدم